هر آدمی باید یک «در» داشته باشد. یک در، که هروقت لازم شد آن را ببندد. ببندد و هراس و دلواپسی و هیاهوی دنیای بیرون را پشت آن در بگذارد و برود توی خودش، توی زندگی خودش که صدای زنگهای مختلف و فکر ِکارهایِ نکرده و نگرانی آدمهای دوروبر و هزار و یک چیز دیگر توویش نیست.
خودش است و خودش که دلواپس هیچچیز نیست.
میتواند بخوابد، بنشیند، جستوخیز کند، فکر کند، فکر نکند، از ته دل بخندد، بغضش را بترکاند و هایهای گریه کند و به هیچکس جواب ندهد که چرا.
بمیرد و به هیچکس بدهکار نباشد که چرا. بماند پشت درش و درش را هیچکس باز که نه، لگد که هیچ، تقه هم نزند. اصلن برود پشت درش و درش را ببندد و فراموش شود. حتا دلواپس این نباشد که در یادها هست. یعنی که خاطرهی بودنش را هم از توی مغز و دل آدمها جمع کند و با خودش ببرد پشت درش؛ که هیچ تکهای از وجودش بیرون در جا نمانده باشد.
!